مبين مبين ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

همین امشب....

هوالمبین... همین امشب... " گفتی دوستت دارم و من به خیابان رفتم! فضای خانه برای پرواز کافی نبود..." ***مامان دودت دارم*** دیگر چه از خدا میخواهم....نفسم بند آمده بود....عطر دهانت...نرمی تنِ بهشتی ات...پاکی و مهربانی قلبت...مرا می کُشد آخر...مقدسِ کوچکم. من هم دوستت دارم ...تـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا قیامت ! شکر خدای بی نظیر...برای این همه عشقِ پاک...الحمدلله.   +شعر از گروس عبدالملکیان ...
28 اسفند 1391

خ...ح

سبحان المبین اقا کوچولو... اینکه توی حروف الفبای تو "خ" نیست... آنقدر برایمان دوست داشتنی است...که گاهی بدمان نمی اید "خ" تا یک مدتی دور و بر تو پیدایش نشود _نمی حام!!! میحام!!! نمی حورم!!! می حورم!!! بُحور!!! نَحور!!! می حای!!! نمی حای!!! وای که چقدر دلنشین این "ح" را پررنگ و واضح ادا میکنی... امـــا از دل من بشنو... من می خــــ واهم تو بهترین باشی در نوع خودت...مثل امروزت..مثل همیشه...ان شاالله! من می خــــواهمت....دلم هر آن برایت می لرزد....می میرد...آرامشِ جانـــم... عزیزترینِ دلم...مامان فدات. خـــــدای بی نظیرم....عزیزم را به تو میسپارم. ...
28 اسفند 1391

آی بازی بازی بازی...

این روزها.... جان میدهم برایت....بازی که هیچ است!!! دنیایت اینقدر پاک و خالص است که بزرگترین لذتش بازی و بازی و بازی است.... و چه خوب که در این بین می اموزی...سبقت بگیری...برنده شوی...طعم شکست را بچشی...بدوی...نرسی...بیافتی...بخندی ...اشک بریزی...بگردی...نیابی...معلوم و مجهول را پردازش کنی...ببخشی...همکاری کنی...تلاش کنی....و.... دلم خواست بازی هایمان را بنویسم... برای روزگاری که خانه ام از صدای دویدن های پسرک بیست و چندماهه ای خالی میشود...برای روزگاری که این دویدن ها جایش را به قدمهای مردانه و استوارت را میدهد.... برای دلم... از کتاب خواندن و بازی های فکری و نقاشی و ماشین بازی و بازی با اسباب بازی های باطری دار و آشپزی های...
27 اسفند 1391

حسین آقـــــا...

سبحان المبین... بابا....بابایی...بابادون...بابا اُدِین... و دیشب گفتی....اُدِین آ آ. برق از سرم پرید...برگشتم تا طرز ادایت را ببینم!!! خیلی جدی میگفتی...اُدِین آ آ...اُدِین آ آ...اونو بده من!!! خبر از دل *حسین آقا* ندارم..... ولی همین که برگرده و بغلت کنه و بگه چی گفتی؟؟ و تو با لبخند رضایت تکرار کنی...و بابا بوسه بارونت کنه و بگه فدات بشم عزیزم!!! حسین اقا فدات. یعنی...لحظه ی ناب پدری...یعنی یک دنیا احساسِ مردانه ی مردانه! گوارای وجودت حسین آقا.... و ابنها همــــه می گویند....مبین دیگر کوچک نیست..از اول هم نبوده...می شنود...می بیند...حلاجی میکند...تشخیص می دهد...عشق را برداشت می کند...احترام را توشه می کند....نفرِ سوم...
26 اسفند 1391

مهربانم

مهربانی یعنی... زخم های کوچیکِ بسته شده ی سوختگی گردن و سینه ات در حال کنده شدن باشه و از شدت سوزش بگی...آخخخخخ... انوقت یه فرشته ی پاک و معصوم...با چشمای جادویی و موهای گندمیش بشنوه و بگه مامان اوبی؟؟ دِدوری؟؟ اون لحظه دلت میخواد؛ فقط گوش کنی! از مبل بیاد بالا و بگه: بِیینَم! اینداس؟؟ دودتی؟؟و با دقت و اخم بررسی کنه و فقط نگاه کنی! دستِ برگ گلِ بهشتی اشو روش بکشه و بگه ناسییییی...و جای زخمت رو به قول خودش مووووس کنه و تو فقط احساس کنی! به ظاهر بدوه و بــــــــــــره پی بازیش! اون زمان که تو حس میکنی خوب ترینی....با یه کرم کالاندولا جلوت ظاهر بشه و درش رو برات باز کنه و روی زخمت فشارش بده و بماله و بگه ...ا...
24 اسفند 1391

سنــــمو.......

یالطیف... گندمِ مادر...برکت خونه ام... سَـــمنو رو با لذت میخوری....و شریک نمیشی...میگی: مالِِِِِِ من!..برو او ور...میحوام بحورم! دیشب...حین سمنو خوردن تو...زنعموی من...زنگ زد.... _سلام زنعمو خوبید؟؟ و تو تمـــام مدت مکالمه گفتی...سَنَـــــمو بده الو من...بده سَنَمو...مامان سَمنو بده! قطع که کردم به شوخی گفتم: چــــی گفتی؟؟ زنعمو یا سمنو؟؟ با شیطنت گفتی: سَنَمو! و این شد بازی دیشب مــــــــا... می آمدی جلوی صورتم..چشمان بی نظیرت رو گرد میکردی و تُن صدات رو عوض میکردی و میگفتی: چـــی؟؟ سَنــــــــمو ...سَمـــــنو؟؟ و این مکالمه ی شیرین ادامه دار بود.... منم میگفتم زنعمو! و تو می خندیدی....قهقه های شاد ببین چقدر کودکی ه...
22 اسفند 1391

مسئله این نیست...

یاحق... این چه سِرّی است.... که هرچه تو میخوری...گوشتش به تن مـــا می چسبد!؟ لقمه های کوچک تو...مـــا را سیر میکند... تو که نوش جان میکنی...چنان آرامشی مــــا را می گیرد...شگفت انگیز. لذت غذا خوردنت...به من حسِ خوبِ بهترین سرآشپز دنیا را می دهد! مبین،همیشه سرِ سفره ی مادر که می نشینی...به اندازه ی کافی نوش جان کن ...غذایی را که تنها چاشنی اش عشق است و بس. لقمه های زندگی ات حلال جانِ من... راستی آرام میگویم...مهم نیست بخوری یا نه....پسر کوچولوی ده کیلو و خورده ای من..دارم با خودم کنار می آیم...تو همینی...ان شاالله تنت سلامت!!! مهربانا....خودت حافظش باش
21 اسفند 1391

پسر کوچولوی 22ماهه ی من.

 هوالمبین   مبیـــــــــــــــنِ من! کاش این روزها....چشمهایم هر چه میدید ضبط میکرد...با همین کیفیت! گوشهایم هرچه می شنید ذخیره میکرد....با همین وضوح! دستهایم ...تنم...آغوشم...خاطره ی این لحظه های کوچکی و بغل کردنهای بی حسابت را زنده نگاه میداشت...با همین تازگی! کاش بوی تن و گردن و دهانت...را شکلات پیچ میکردم...برای روزهای بی بیسکوییتی ام! کاش قلبم...توان دلتنگیِ این روزهای بی بازگشت را داشته باشد... دلم به شیرینی روزهای پیش رو خوش است... و امـــــــروزم را تا میتوانم می بینمت! می شنومت! میبویمت! در آغوش می گیرمت... بیا بغلم پسر...بیا وقت تنگ است...بیا تا عمیق نفس بکشمت...بگو تا گوش کنم...بخنـــــــــــد ؛ من ع...
20 اسفند 1391